ریحانه خانمریحانه خانم، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

ریحانه نفس مامان و بابا

نماز خوندن

چند وقته که وقتی صدای اذان رو می شنوی یا ایینکه من یا بابایی نماز می خونیم شما هم مشغول به عبادت می شی راستی یادم اومد که یکبار بعد از پخش شدن صدای اذان مستقیم رفتی سراغ دستشویی و وضو گرفتی الانم که دارم می نویسم باورم نمی شه که اینقدر قشنگ وضو گرفتی ای کاش عکس می گرفتم ولی اونقدر سریع اتفاق افتاد که مجال عکاسی نداشتم ...
28 آذر 1391

اولین برف سال 91

شنبه ٢٥ آذر اولین برف بارید شب قبل اسمون سرخ بود و کمی بارش بارون بود اما وقتی رسیدیم دانشگاه و از سرویس پیاده شدیم دیدیم ای دل غافل چه برف و بورانی تو هم که کلی ذوق کردی آخه اولین بار بود که برف می دیدی چون پارسال ٥/١ بودی  همیشه توی بغلم خواب بودی تا مهد خلاصه ٢ روز پشت هم برف اومد البته فقط مناطق شمالی شهر شامل لطف الهی شده بود خدارو شکر . ...
28 آذر 1391

دنیای خیال بچه ها

دیشب که بابایی اومد شما مثل همیشه شروع کردی به شیرین زبونی و یه موضوع عجیب رو مطرح کردی مامان حالش بد بود تو هم نبودی من بردمش دکتر دلشو برید وایجوری ایجوری کرد با دستت به شکمت اشاره می کردی و فشار می دادی بعد بابا منو نگاهی کرد پرسید که حقیقت داره منم با اشاره گفته نه والا خلاصه تا چند دقیه کلی داستان از ماجرای مریضی دوست مامان هستی و مریضی مامان محیا برام تعریف کردی دیگه حقیقتا دلم شور افتاد و گفتم شاید کسی خدایی ناکرده حال نداره و تو کلاس بیان شده . امروز صبح از خاله منظر موضوع رو پرسیدم گفته شما یه دوست جدید داری به نام النا که با هم خاله بازی می کنید و نقش مادر و دختر رو زیاد بازی می کنید.و این موضوع یکی از بازی هاتونه خیلی دوست دارم ...
27 آذر 1391

گوشه ای از سفر شمال پاییز 91

اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه اواخر ابان بود که رفتیم شمال چهار شنبه شب راه افتادیم و نیمه های شب رسیدیم. شما تو ماشین یعد از اینکه لقمه های کتلتی که مامان جون(مامان بزرگ زیور) برات درست کرده بود خوردی خوابیدی حدود ساعت چهار صبح بود که رسیدیم و نفس مامان رفت ج ی ش کرد و دوباره خوابید صبح از صدای پرنده ها(اردک مرغ خروس غاز) بیدار شدی و خوشحال بودی و تا ته باغ رفتی منم از فرصت استفاده می کردم و یه تخم مرغ محلی آب پز و یه لیوان شیر گاو تازه می اوردموهمونجا می دادم به خوردت( این کار هر ٢ روز اقامتمون بود) بعد هم که می امدی داخل خونه با ما لقمه می خوردی . خداییش هوا عالی بود من با خودم کلی لباس گرم و بافتنی برده بودم اما هیچ کدومش استفاده نشد...
21 آذر 1391
1